شروع کنکوری بودنم🥰شروع کنکوری بودنم🥰، تا این لحظه: 10 ماه و 15 روز سن داره
یه اتفاق تلخ..💔🖤یه اتفاق تلخ..💔🖤، تا این لحظه: 1 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
عهدی که با خویشتن بستم...عهدی که با خویشتن بستم...، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
اتفاق مهم⛔اتفاق مهم⛔، تا این لحظه: 4 ماه و 7 روز سن داره

آبی به رنگ دریا...🖤🌊

گاهی خوشی گاهی غم:))...🖤🌊 اندکی صبر... سحر نزدیک است..

چند کلمه حرف خطاب به خودم...

می دونم، قرار بود که برنگردم، ولی خب، نتونستم دیگه😅😅 راستیش هدفم از ایجاد این وبلاگ این بود که فراز و نشیب های مسیر کنکورم رو تا روزی که به هدفم برسم اینجا یادداشت کنم تا بعد ها که بر می گردم خاطراتم رو مرور کنم و یه سفری به این دوران داشته باشم، دورانی که بی شک از زیباترین و به یاد ماندنی ترین دوران های زندگی هر کسه!! دوران کنکورررر!! باور نمی کنم که منم الان یه کنکوری ام!! هنوز تو شوکم!! آخرین سال های نوجوانی و مدرسه ای بودن!!  تو این مدت تجربه های زیادی به دست آوردم، هم از لحاظ زندگی و هم درسی و تحصیلی، یاد گرفتم قوی باشم و با هر شکستی نا امید نباشم، به آدمای دور و برم اصلا اعتماد نکنم ، فقط و فقط به خودم تکیه کنم و ....
25 تير 1402

😭😭😭😭

کنکور تایم: واقعا حالم خرابهه، خیلی خراب، نمی دونم این روزا قراره کی بگذرن، واقعا فرسوده شدم من... همش عقب می مونم، همش نمی تونمم، همش... همش تنبلی میکنم، گوشی نگاه می کنم، می خوابم... من نمی تونم، به خدا نمی تونم، زحمت نمیکشم خودمم می دونم، لیاقتم این نبود ، از استرس چند تا سفیدی افتاده به موهام. حتی زخم معده هم گرفتم از استرس این لعنتی... کلی عقب موندم ، نمی دونم کی برسونم... هنوز ساعت مطالعم جوری که می خوام نیست... همه چی در هم برهم شد یهو، چی می شد دوباره بر می گشتم به دوران کودکیم، اون موقع ها که زندگی واقعا خیلی بهتر از الانا بود، وقتایی که عروسک بازی و خاله بازی بود، تنها دغدغمون تموم شدن کارتون مورد علاقمون بو...
16 تير 1402

گاه نوشت ۳

💞خاطره نویسی: ۱_خب خب، دیشب رفته بودیم شهر بازی، اونجا یه مراسم خیلی بزرگ به مناسبت عید غدیر خم برگزار شده بود، کلی آدم جمع شده بودند، برنامه های جالبی رو داشتن از جمله اجرای مسابقه و شیرین کاری ، نمایش واقعه غدیر خم و ....  شربت و چای و ... هم پخش می کردند. نماز رو هم به جماعت خوندیم و آخر مراسم هم تجلیلی از خانواده های شهدا و ایثارگران به عمل اومد...(برای شادی روح شهدا صلوات بفرستید 🙏) من پشت سر یه خانومی نشسته بودم که یه بچه کوچولو تو بغلش بود. وای که چقد دوست داشتنی بود. هی براش دست تکون می دادم و ادا در می آوردم و اونم می خندید. با هم دوست شده بودیم...🥺😍  بعد جا نشدیم و من مجبور شدم برم یه جای دیگه بشینم. کنار...
16 تير 1402

درد و دل ..

شاید چیزی که دغدغه من و امثال من هست از نظر خیلیا چرت و پرت باشه و اصلا به چشم نیاد ولی.... اونایی که یه کنکوری اند واقعا ما رو درک میکنن، اینکه صبح خروس خون بلند شی و بری توی اتاقت ، درشو ببندی و بیوفتی رو کتاب ها و تستات... اینکه بیشترین بیرون رفتنت یه پیاده روی ۲۰ دقیقه ای تو حیاط خونتون باشه.. اینکه خونوادت خونه خاله برن، خونه این فامیل و اون فامیل برن ولی تو نتونی... اینکه اونا بتونن مسافرت برن ولی تو نتونی... اینکه جدید ترین فیلم و سریال ها بیاد ، با بازیگرای مورد علاقت ولی تو نتونی ببینی... اینکه خواننده مورد علاقت بیاد شهرتون کنسرت بذاره ولی تو نتونی بری... اینکه خیلی وقت باشه دلت لک بزنه واس یه زندگی عادی ولی......
14 تير 1402

بدون شرح...

حالم خیلی بدههه😭 صبح رفته بودم مدرسه ساعت ۱ رسیدم، خسته بودم بعد ناهار یکم فیزیک تستاشو زدم بعدشم زیست اون قسمتایی که مونده بودن رو زدم. سرم درد می کنه اونم وحشتناک😫😱😰 نمی خوام قرص و مسکن اینا بخورم چون نمی خوام خودمو عادت بدم به این چیزا. بعد اینکه یه کوچولو درس خوندم چون تب و لرز هم داشتم با اون وضع گلو درد و سردردم چپیدم زیر پتو. دکتر هم نمی خوام برم.😪 . . به خدا دیگه نمی تونم، نمی کشم دیگههه خسته شدم من ، تا کی ادامه بدم، قوی باشم... من اهلش نیستممم، من نمی تونم... فردا پس فردا چطوری تو روی خونوادم نگاه کنم اگه قبول نشم؟؟ مامانم خیلی بهم امید داره..😥 تحمل شو ندارم نا امیدی و گریش رو ببینم.😭😵 کلی هم...
14 تير 1402

دلتنگی تایم🖤🖤🥀🥀

مادر  بزرگ مهربانم  که از کودکی با داستان هایت خو گرفته ام  و بزرگسالی ام را با نقاشی هایت جهت داده ام... چه شیرین است، اختلاط عینیت و ذهنیت در پس نقاشی و قصه هایت. زیبایم دوستت دارم.  و می توانم در  لایه لایه  چروک های صورتت  زیبایی را ببینم. کنار پنجره ی ایوان ، روی طاقچه گلدان بود درخت سیب ، بهار که میشد صدایم میکرد.. همان جایی که استکان و قوری برای چای خوردن بود... مادربزرگ یادت هست ؟ دلم همیشه برای قصه های شیرینت تنگ میشد... حالِ تو هم بد می شد اگر حالِ دلم بد می شد... بهار که می آمد ، حوضِ ماهی ها چه خوش رنگ میشد... اصلا تمام خوشبختی ها درونِ خانه ی تو جمع میشد... مادربزرگ یا...
14 تير 1402

گاه نوشت ۲

سمیرا...  تو رو خدا تسلیم نشو.. میدونم سخته، درکت می کنم، ولی تحمل کن، یه روزی تموم میشه همشون... نمی خوای به آرزوهات برسی؟؟؟ کی می خوای از خواب پاشی؟؟ از خواب غفلت؟؟ چجوری می خوای تو روی خونوادت نگاه کنی؟؟ چطوری میتونی اون همه هزینه ای کردن برات رو حیف کنی و نادیده بگیری؟؟؟ فردا نه دوستات کنارتن نه گوشی... گوشی همیشه هست ، به خدا هست.. فیلم و اینستا همیشه هست.... اما وقتی که داری ، زمانی که می گذره بر نمی گرده... سر جلسه کنکور تنها کسی که کنارت خواهد بود خودتی... تو اهل تسلیم نیستی... قوی باش  سمیرا... ...
13 تير 1402

گاه نوشت اول...

  ۱ _دیشب خالم اینا مهمون ما بودن، شام رو من پختم، از دستپختم خوششون اومده بود، تعریف از خود نباشه البته..(خونه ما دقیقا عین خونه نقی معمولی تو پایتخته، یک سره مهمون میاد) البته تازه تازه دارم به توصیه مامان خانوم آشپزی رو یاد میگیرم... ۲ _یه خبر دیگه هم اینکه عروسییی داریم🥳 بعد محرم عروسی دو تا از پسر خاله هامه(با هم داداشن)و چند تا مراسم قراره برگزار کنن.. نامزدی و اینا تو شماله ولی مراسم اصلی رو تو خود تهران قراره برگزار کنن.. از همین حالا دارم خودمو آماده میکنم، این هفته میریم شهرستان واس دیدن عزیز جون(مامان بزرگم) به احتمال زیاد خریدامو اون موقع میکنم... ۳_خیلی دوست دارم برم کلاس زبانی چی...
13 تير 1402

وقت مناسب...

تو میتونی کلی فیلم و سریال ببینی... تا لنگ ظهر بخوابی... از صبح تا شب همش تو گوشی باشی و با اینستا ور بری... با دوستات بری بیرون و عشق و حال... اما زمانش کی هست؟؟؟... . . آفرین!! درست حدس زدی!! بعد کنکور... الان وقتش نیست... اگه الان تلاش نکنی پس کی؟؟ می خوای آرزوهات بمیرن؟؟ میخوای عمه اقدس و خاله کوکب همش بهت تیکه بندازن؟؟ بگن اینم نتونست؟؟؟ می خوای همش سر بار خونوادت باشی؟؟  یکم دیگه تحمل کن... این روزا هم می گذره... بجنگ، تو بیدی نیستی که با هر بادی بلرزی.. تو لایق بهترینایی... به خاطر هر چی که دوست داری ، فقط تسلیم نشو، آدما تو روزای سخته که به الماس تبدیل میشن... . . پ.ن: تا الان...
12 تير 1402