شروع کنکوری بودنم🥰شروع کنکوری بودنم🥰، تا این لحظه: 10 ماه و 15 روز سن داره
یه اتفاق تلخ..💔🖤یه اتفاق تلخ..💔🖤، تا این لحظه: 1 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
عهدی که با خویشتن بستم...عهدی که با خویشتن بستم...، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
اتفاق مهم⛔اتفاق مهم⛔، تا این لحظه: 4 ماه و 7 روز سن داره

آبی به رنگ دریا...🖤🌊

گاهی خوشی گاهی غم:))...🖤🌊 اندکی صبر... سحر نزدیک است..

🖤🌧🌊

یه زخمی گذاشتی رو سینم که سر اون اشکام رو گونه هام میشینن...🖤🤧 برو از ذهنم بیرون حالا که فرق داره مسیرمون...🖤🤧 از تو واسه من مگه جز زخم رو قلبم چی موند...🖤🤧 پ.ن: هعی خدا، قربون اون عدالتت برم.. امروز یه بارونیه اونم چه بارونی🌧🌧 بعد مدت ها، سر کلاس که نشسته بودم حواسم به درس نبود و فقط زل زده بودم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم👀👀🌳، ما طبقه آخر مدرسه ایم، درختای بلند سرو 🌲🌲و شرشر بارون 🌧🌧و حیاط درندشت و از اون ور هم یکی از شلوغ ترین خیابونای شهر و صدای بوق و ترافیک و ...🔊📯🚙🚘 حالم سر یه چند تا قضیع که امروز شد بد بود 🤧ولی ولش، ارزش نداره...💔💔🖤🖤 تو یکی از تایما که معلم نیومده بود و خالی بود،بقیه بچه ها دور هم خنده و حرف...
12 مهر 1402

حال و احوالات من🖤🍂

خب... امروز ۱ مهر بود و رفتیم مدرسه، یادش بخیر که وقتی ابتدایی بودم کلی ذوق داشتم😍 واس شروع مدرسه ها ، 😊می رفتم و با مامانم دفتر و مداد رنگی و ... می خریدم ، دوستام و معلما و ....، بمب انرژی بودم...😉 کوله مدرسم همیشه صورتی بود 💞و تو پاییز تو راه عمدا از روی برگ ها پرون پرون راه می رفتم که صدای خش خش بکنن ، اخ که چقد دوستش داشتم...🍁🍂🍁🍂 اون زمان با دخترای همسایمون با یه سرویس مدرسه می رفتیم.. 🥳💃🏼💃🏼تو راه کلی آهنگ می ذاشتیم و بوق و خنده های بلندمون... 💃🏼😜😝🤣یادتون باشه یه زمانی ترانه های مرتضی پاشایی و حامد پهلان و علیشمس و... خیلی پرطرفدار بودن، ما با اونا بزرگ شدیم،🤩 یه روزی دوستم اومد و خبر مرگ مرتضی رو داد ما هم گریه که نکردیم...😪😭😭...
2 مهر 1402

حال این روز های من...🤧😭😭🥀🖤

حالم خیلی بدهه، خیلی بد.. دیگه خسته شدم، دیگه نمی تونم دووم بیارم، من نمی تونم. از خودم متنفرم به خاطر تموم کم کاریام، از کتابای تکراری، درسای تکراری ،.....زده شدم، بسمه دیگه، منم آدمم خب... تو کشوری که تموم زندگی یه جوون و نوجوون رو یه آزمون مزخرف تعیین می کنه، درسای به درد نخوری که هیچ وقتم قرار نیس به درد بخورن... دیگه بریدم از همه چی... دلم به حال مامانم هم می سوزه، فک می کنه میرم اتاق که درس بخونم، هر روز از روز قبل بدتر میشم، عوض اینکه بیشتر بخونم، بیشتر تست بزنم، رفته رفته دارم کم می کنم و خودمو می بازم، یعنی در واقع باختم دیگه، چیزیم نمونده... چقد دلم می خواست منم امسال انتخاب رشته می کردم می رفتم پی زندگیم... بابا ...
17 شهريور 1402