دلتنگی تایم🖤🖤🥀🥀
مادر بزرگ مهربانم که از کودکی با داستان هایت خو گرفته ام و بزرگسالی ام را با نقاشی هایت جهت داده ام...
چه شیرین است، اختلاط عینیت و ذهنیت در پس نقاشی و قصه هایت.
زیبایم دوستت دارم. و می توانم در لایه لایه چروک های صورتت زیبایی را ببینم.
کنار پنجره ی ایوان ، روی طاقچه گلدان بود
درخت سیب ، بهار که میشد صدایم میکرد..
همان جایی که استکان و قوری برای چای خوردن بود...
مادربزرگ یادت هست ؟
دلم همیشه برای قصه های شیرینت تنگ میشد...
حالِ تو هم بد می شد اگر حالِ دلم بد می شد...
بهار که می آمد ، حوضِ ماهی ها چه خوش رنگ میشد...
اصلا تمام خوشبختی ها درونِ خانه ی تو جمع میشد...
مادربزرگ یادت هست ؟
با خندیدنت چینیِ شکسته ی دلم بند میشد
دستِ خودم نبود ؛ می مردم اگر یک مو از سرت کم میشد...
بهار که می آمد می گفتی : دختری زیبا درونِ کوچه ها قدم می زند...
بهار را می گفتی …
وقتی تمامِ درختان به شوقِ دیدنش شکوفه می دهند !...
یادت هست ؟...
.
.
مامان بزرگ عزیزم، دلم بد جوری برات تنگ شده، بعد تو خونه اصلا صفا نداره، این انصاف نبود زود بری از پیشمون.بگو با خاطراتت چیکار کنم؟؟؟😭😭😭🖤🖤🖤
مامان بزرگ آسمونی من، روحت شاد...🥀🥀🖤🖤