شروع کنکوری بودنم🥰شروع کنکوری بودنم🥰، تا این لحظه: 10 ماه و 15 روز سن داره
یه اتفاق تلخ..💔🖤یه اتفاق تلخ..💔🖤، تا این لحظه: 1 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
عهدی که با خویشتن بستم...عهدی که با خویشتن بستم...، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
اتفاق مهم⛔اتفاق مهم⛔، تا این لحظه: 4 ماه و 7 روز سن داره

آبی به رنگ دریا...🖤🌊

گاهی خوشی گاهی غم:))...🖤🌊 اندکی صبر... سحر نزدیک است..

به هر چی دل بستم..💔🖤

امشب نمی خوام درباره کنکور و انگیزه و این چیزا حرف بزنم... می خوام یکم از خودم اینجا بنویسم... حالم بده، حقیقتا بده، امشب از اون شباس که مثل خیلی وقتا دلم گرفته و کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم.😔 حس خیلی بدیه، خیلی بد، بعضی وقتا زندگی یه شوخیای ناجوری میکنه باهات.😪 دلم تنگ شده، خیلی تنگ شده، این حق من نبود، سهم من نبود، زندگی باهام خیلی بد کرد.😭 عمیقا نبود یه خواهری رو حس میکنم که بشینه و به حرفام گوش بده...بغلم کنه و بگه من کنارتم سمیرا!!😢 همیشه سهم من از هر قصه ای فقط نرسیدن بود، فقط نشدن بود، تهش تلخ بود، دلتنگی بود، بغض و درد بود...💔🥺 من خیلی زود بزرگ شدم، خیلی زود... یه اتفاقایی تو زندگیم افتاد که پام به مسائلی...
29 آذر 1402

واقعا همه چیز زود می گذره🍂💔

یه چند روزیه همش به این فک می کنم که زمان زود می گذره، مثل برق و باد...🍂 عاطفه دختر همسایمون که با هم بازی می کردیم الان دست نی نی کوچولش رو می گیره و می بردش پارک...🍂 زهرا الان عمومیش رو تموم کرده و تو تبریز داره سال اول تخصص زنانش رو می خونه...🥼👩🏻‍⚕️ ساغر و سیما الان هر دوتاشون معلم ان🌱 اون پسر بچه های تو کوچه... یکیشون الان دانشجوی حقوق تو تهرانه، یکی کامپیوتر شریف، یکی بیزینس زده...🙂 هم مدرسه ای هامون که کلی خاطره داشتیم الان همگی رفتن و سال چندم پزشکی و دندون اند بیشترشون...😊🙂 تقریبا میشه گف همه همکلاسی هامون دیگه متاهل‌ ان( فرزانگان نه، اونایی که تو دبستان و راهنمایی با هم بودیم منظورمه) البته که...
20 آذر 1402

یه روز خوب پاییزی🌨🍂

چند شبانه روزه اینجا بارون می زنه، 🌧امروز هم از صبح برف میزنه تا همین الان که اینو می نویسم. 🌨🌨🌨 اینا مال چند روز پیش اند ، بماند به یادگار.... امروز کلی با دوستام تو برف ها عکس های جور واجور انداختیمو خیلی خوش گذشت، 🌨😅قرار کافه هم گذاشتن ولی من نمیرم🙂 امروز ۳ تا امتحان دادم مغزم ارور میده🤯🤯 رسما کارم در اومده بود امروز!!!😢 مباحث این آزمون رو رسیدم فقط یه قسمتی از تستاش مونده که تا جمعه میزنم.💪 ۴ استارت درسا رو میزنم و با باکس شیمی مبحث مسائل اش شروع می کنم💪 و با روتین عمومی ها برنامم رو تمومش می کنم.💪 ای خدااااا یادم نرفته بگم هفته بعد نوبت دکتر و بیمارستان هم دارم .🍂 استرس اونم از یه طرف .... ...
30 آبان 1402

از ته قلبتون دعا کنین!!.🌊🖤

تک تک تون،از ته قلبتون، اون دل صافتون، برای همه مریضا دعا کنین... منم بین اونا.. .💫🙏💔🖤 خداایاااا هر چه بیشتر می گذره بیشتر به این نتیجه میرسم که ما انسان ها واقعا هیچی نیستیم، هیچی...🖤💔🖤💔 ما در برابر عظمت اون بالایی خیلی کوچیکیم،🖤💔 خیلی روزا اون قدر غرق زندگی این دنیا و تجملات ناچیزش میشیم که فراموشش می کنم که هر چه داریم و نداریم به خاطر اونه...😓💔🖤 خیلی اوقات ما به خاطر نداشته های دنیوی مون دائم از خدا گله و شکایت می کنیم، آه وناله می کنیم...😔😓 میگیم که خدا دوستمون نداره.... اما شده تا حالا داشته هامون رو بشماریم؟؟ داشته هایی که مطمئنا خیلی بیشتر و بزرگتر از نداشته هامون هستن...💔 در عجبم که چرا این ...
17 آبان 1402

حال و احوالات من🖤🍂

خب... امروز ۱ مهر بود و رفتیم مدرسه، یادش بخیر که وقتی ابتدایی بودم کلی ذوق داشتم😍 واس شروع مدرسه ها ، 😊می رفتم و با مامانم دفتر و مداد رنگی و ... می خریدم ، دوستام و معلما و ....، بمب انرژی بودم...😉 کوله مدرسم همیشه صورتی بود 💞و تو پاییز تو راه عمدا از روی برگ ها پرون پرون راه می رفتم که صدای خش خش بکنن ، اخ که چقد دوستش داشتم...🍁🍂🍁🍂 اون زمان با دخترای همسایمون با یه سرویس مدرسه می رفتیم.. 🥳💃🏼💃🏼تو راه کلی آهنگ می ذاشتیم و بوق و خنده های بلندمون... 💃🏼😜😝🤣یادتون باشه یه زمانی ترانه های مرتضی پاشایی و حامد پهلان و علیشمس و... خیلی پرطرفدار بودن، ما با اونا بزرگ شدیم،🤩 یه روزی دوستم اومد و خبر مرگ مرتضی رو داد ما هم گریه که نکردیم...😪😭😭...
2 مهر 1402
1