حال این روز های من...🤧😭😭🥀🖤
حالم خیلی بدهه، خیلی بد..
دیگه خسته شدم، دیگه نمی تونم دووم بیارم، من نمی تونم. از خودم متنفرم به خاطر تموم کم کاریام، از کتابای تکراری، درسای تکراری ،.....زده شدم، بسمه دیگه، منم آدمم خب...
تو کشوری که تموم زندگی یه جوون و نوجوون رو یه آزمون مزخرف تعیین می کنه، درسای به درد نخوری که هیچ وقتم قرار نیس به درد بخورن...
دیگه بریدم از همه چی...
دلم به حال مامانم هم می سوزه، فک می کنه میرم اتاق که درس بخونم، هر روز از روز قبل بدتر میشم، عوض اینکه بیشتر بخونم، بیشتر تست بزنم، رفته رفته دارم کم می کنم و خودمو می بازم، یعنی در واقع باختم دیگه، چیزیم نمونده...
چقد دلم می خواست منم امسال انتخاب رشته می کردم می رفتم پی زندگیم...
بابا گور بابای پزشکی، گور بابای دندون پزشکی...
به کی باید بگم بابا، من نمی خوام پزشکی هم واس خودتون،
چیه مگه که زندگیم رو دارم به خاطرش قمار می کنم..
از استرس ریزش مو و زخم معده هم گرفتم، خستم فقط خسته...
با بچه هامون هر شب گزارش کار میدیم و وقتی می بینم که اونا ۳ برابر من خوندن و تست زدن یه حسی بهم دست میده ترکیبی از حسادت و حسرت و افسوس....
این همون تابستونی نبود که منتظر بودم برسه و کلی توش بترکونم، از خودم بدم میاد ....
یه آدم تنبل بی عرضه بی لیاقت بی جنبه که لیاقت هیچیو نداره...
اشتباه کردم بزرگ شدم، لعنت به من... یادمه که با چه ذوقی اول تابستون کتابامو جمع کردم و یه برگه برداشتم و برنامه ریزی کردم...
هعی، یادش بخیر...
دیگه حالم به هم می خوره...
از استوکیومتری بدم میاد، از حد و مشتق بدم میاد، از خازن و مقاومت بدم میاد، از گرما و تغییر حالت بدم میاد، از گوارش و قلب و تولید مثل و ... بدم میاد...
از صبح زود بلند شدن...
از استرس کشیدن....
از هی منتظر ساعت رند شدن، از منتظر شنبه شدن خسته شدم...
دلم می خواد گریه کنم...
دلم می خواد کتابامو بردارم پاره پوره کنم...
آتیششون بزنم و سوختنشون رو تماشا کنم...
از اینکه تو خونه حبس شدم متنفررررم...
به خودم قول داده بودم دیگه نیام وبلاگ، اما نشد، امشب دلم پره، باید یه جوری خودم رو تخلیه کنم ....
به دلم افتاده که نمیشه، یعنی مطمئنم که نمیشه...
آخه هر کسی از وضع تلاش کردن خودش می فهمه که میشه یا نه....
با این وضع که دارم میرم جلو و می خونم ۳۰ هزار هم از سرم زیاده...
ای خداااااا....
بیا به دادم برس...
دیگه نفسی برام نمونده...
عین یه جنازه تا ۱ ظهر می خوابم، بعد بلند میشم و سرسری چند تا تست آبکی می زنم، بعدشم نهار و دوباره خواب، خواب ، بازم خواب و بعدش دوباره یه چند تا تست همینطوری میزنم و بعدشم شام و خواب...
از بس که گزارشکار الکی دادم خودمم از خودم خجالت می کشم...
لعنت به من ...
بمیرم بهتره...
موجود بی عرضه بی خاصیت....
.
.
.
.
.
حاضرم دیگه به رشته های درپیت دانشگاه آزاد و شهرستان فک کنم ولی دیگه این روزا تموم شن...
کاشکی منم امسال می رفتم...
قدر بچگیتونو بدونین، به خدا بزرگ شدن و مخصوصا کنکوری شدن هیچ چیز خوبی نداره.....
فقط ع#ن ...
ببخشید دیگه حالم خوش نیس امشب، قاطی کردم کلا....
راستی....
فردا دیگه پایه کلا تموم میشه و وارد جمع بندی و مرور میشم....