شروع کنکوری بودنم🥰شروع کنکوری بودنم🥰، تا این لحظه: 10 ماه و 26 روز سن داره
یه اتفاق تلخ..💔🖤یه اتفاق تلخ..💔🖤، تا این لحظه: 1 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
عهدی که با خویشتن بستم...عهدی که با خویشتن بستم...، تا این لحظه: 1 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
اتفاق مهم⛔اتفاق مهم⛔، تا این لحظه: 4 ماه و 18 روز سن داره

آبی به رنگ دریا...🖤🌊

گاهی خوشی گاهی غم:))...🖤🌊 اندکی صبر... سحر نزدیک است..

🖤🌧🌊

1402/7/12 16:29
نویسنده : Samira
138 بازدید
اشتراک گذاری

یه زخمی گذاشتی رو سینم که سر اون اشکام رو گونه هام میشینن...🖤🤧
برو از ذهنم بیرون حالا که فرق داره مسیرمون...🖤🤧
از تو واسه من مگه جز زخم رو قلبم چی موند...🖤🤧

پ.ن: هعی خدا، قربون اون عدالتت برم..

امروز یه بارونیه اونم چه بارونی🌧🌧 بعد مدت ها، سر کلاس که نشسته بودم حواسم به درس نبود و فقط زل زده بودم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم👀👀🌳، ما طبقه آخر مدرسه ایم، درختای بلند سرو 🌲🌲و شرشر بارون 🌧🌧و حیاط درندشت و از اون ور هم یکی از شلوغ ترین خیابونای شهر و صدای بوق و ترافیک و ...🔊📯🚙🚘

حالم سر یه چند تا قضیع که امروز شد بد بود 🤧ولی ولش، ارزش نداره...💔💔🖤🖤

تو یکی از تایما که معلم نیومده بود و خالی بود،بقیه بچه ها دور هم خنده و حرف و ...اما من تو یکی از کلاسای خالی نشسته بودم و ادامه برنامه دیروزم رو که مونده بود می خوندم( تستای فیزیک رو می زدم) و خب تا یه جای زیادی رسوندمشون...🙃

تو مدرسمون یه تعداد قابل توجهی از بچه ها نمیان😒 و واس همین مدرسع سوت و کور می مونه، دلم واس یه سری از بچه ها تنگیده ، چیکال کنم خو؟؟🤷‍♀️🤦‍♀️🤧

از کلاس ۱۲ ام ریاضی قشنگ میشه اون بیرون رو دید🏙، یکی از دانشجو پزشکی های شهرمون که منم باهاش در ارتباطم اومده بود مدرسمون،👨‍⚕️👩🏻‍⚕️ بیرون رفتنش رو نگاه می کردم، اون منو نمی شناسه در حالیکه ساعت ها با هم حرفیدیم،😁 خوشبحالش، اونم زندگی شخصیش و درسش و سال کنکورش خیلی شبیه من بوده، واس همین با من راحته، عجب بارونیم می زد، ...🌧🌊🌧

وسط تستای فیزیک پایه یهو یاد تو افتادم،💔 بازم اون حس مزخرفه اومد سراغم...

آخه چرا از ذهنم نمیری بیرون؟؟ ولم کن...

یجوری دلم دوباره برای اون دورانا تنگ شد، در واقع یعنی یه چند سال قبل که همه چی خیلی خوب پیش می رفت...💔💙🖤

انگار دل آسمونم گرفته بود، یعنی آسمون دلتنگ چه کسیه؟؟💔💙🖤

همه چی دست به دست هم دادن تا گذشته رو مرور کنم یدور و این وضع تا زنگ آخر ادامه پیدا کرد...🤦‍♀️( خدایی فک نکنینا عاشق شدم، منظورم یه چیز دیگس)

بعدش تعطیل شدیم و بدو بدو کل حیاط رو دویدم 🏃‍♀️و سوار سرویس مون شدم، 🏃‍♀️

تو راه قشنگ از جاهای دیدنی شهر رد شدیم، کافه ها که عاشقشونم🤤😌❤❤ کتاب فروشیا،💞 پاساژ ها💙، برج ها، ساختمونا...

یه آهنگ‌م نذاشته بود خانومه😩 پنجره رو یکم باز کرده بودم تا بارون رو با همه وجودم حس کنم 💙🖤🌊، سرم رو هم تکیه داده بودم🙃 و آهنگ بغضم گرفته مرتضی پاشایی رو زیر لب زمزمه می کردم...🖤💙

هعی...🌊🌧

کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره..🌊🌧

اه بابا، فاز گرفتن هم بسه دیگه...🤦‍♀️

اونی که صلاحمه اتفاق می افته...

خدا خودش عادله....

بگذریم...

امروز مامانم کار داره من باید غذا درس کنم تنهایی،😅 حالا نمی دونم چی بپزم، ولی عب نداره...😅

از یه طرفم قراره چند روز متوالی مهمون داشته باشیم،😤 کتابخونه که نمی شه برم، مجبورم تو خونه بخونم که اونم خدا به خیر کنه حجم زیادی از درسای عقب مونده دارم..🤦‍♀️😩

از همه بدتر تحمل این بچه فامیل ها رو ندارم خدااااا😩🤯😰😭

حرف و حدیثای عمه و خاله و ...😖

رو مخمههههه...

در رابطه با وضعیت فعلی کنکوریم هم باید عنوان کنم که فعلا با برنامه آزمونا پیش میرم و سعی میکنم که بتونم هندل کنم و عقب نمونم...💪

و یه سری برنامه ریزی کردم که بتونم این چند روز رو یکم برسونم چون حجم اش زیاده..یکم بیشتر از زیاد البته...

یادش بخیر اون روزا...

کودکی ۱۰ ساله بودم شاد و خندان توی جنگل های گیلان با دو پای کودکانه...

تصمیم دارم فردا یا پس فردا برم ساحل یکم،🌊🌊 واس عوض شدن حال و هوام خوبه...

...

پسندها (3)

نظرات (0)