شروع کنکوری بودنم🥰شروع کنکوری بودنم🥰، تا این لحظه: 10 ماه و 17 روز سن داره
یه اتفاق تلخ..💔🖤یه اتفاق تلخ..💔🖤، تا این لحظه: 1 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
عهدی که با خویشتن بستم...عهدی که با خویشتن بستم...، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
اتفاق مهم⛔اتفاق مهم⛔، تا این لحظه: 4 ماه و 9 روز سن داره

آبی به رنگ دریا...🖤🌊

گاهی خوشی گاهی غم:))...🖤🌊 اندکی صبر... سحر نزدیک است..

به هر چی دل بستم..💔🖤

1402/9/29 23:56
نویسنده : Samira
94 بازدید
اشتراک گذاری

امشب نمی خوام درباره کنکور و انگیزه و این چیزا حرف بزنم...

می خوام یکم از خودم اینجا بنویسم...

حالم بده، حقیقتا بده، امشب از اون شباس که مثل خیلی وقتا دلم گرفته و کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم.😔

حس خیلی بدیه، خیلی بد، بعضی وقتا زندگی یه شوخیای ناجوری میکنه باهات.😪

دلم تنگ شده، خیلی تنگ شده، این حق من نبود، سهم من نبود، زندگی باهام خیلی بد کرد.😭

عمیقا نبود یه خواهری رو حس میکنم که بشینه و به حرفام گوش بده...بغلم کنه و بگه من کنارتم سمیرا!!😢

همیشه سهم من از هر قصه ای فقط نرسیدن بود، فقط نشدن بود، تهش تلخ بود، دلتنگی بود، بغض و درد بود...💔🥺

من خیلی زود بزرگ شدم، خیلی زود...

یه اتفاقایی تو زندگیم افتاد که پام به مسائلی باز شد و قاطی جریاناتی شدم که کمتر کسی تو این سن مثل من پیدا میشه که همچین چیزایی براش پیش بیاد...🖤🙃

یه زخمایی تو قلبم هست که هیچ وقت خوب نمیشن، هیچ وقت...😞

پشیمونی بد جور منو عذابم میده، بد جور...

کارایی که می تونستم بکنم و نکردم، حرفایی که باید می زدم و نزدم، دارم دیوونه میشم، دیوونهههههههه🤯🖤💔

همش دارم تو گذشته زندگی می کنم، خاطرات گذشته رو مرور می کنم...🖤

بعضی وقتا میشه که ساعت ها برم تو فکر و خیال و یهو از عالم بیام بیرون..🖤💔

تا خواستم به چیزی دل ببندم خدا زود ازم گرفتش....🙃😔💔🖤

تا خواستم به چیزی دل ببندم خدا زود قهرش اومد...💔🖤

نمیدونم آخه چه حکمتیه، اگه صلاح نیست، یه بار ، دوبار، سه بار، ... آخه چند بار؟؟

خدا آخه من ناشکریت رو نمی کنم ولی چرا واقعا؟؟💔🖤

چرا واقعا؟؟.

مگه من چی خواسته بودم؟؟ که ازم گرفتیشون؟؟ رفته رفته خیلی چیزا رو ازم گرفتی...

من به هر چی دل بستم نشد، نرسیدم...

به هر چی دل بستم...🖤

من....🖤

به هر چی...🖤

دل بستم....🖤

نشد...🖤

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)