شروع کنکوری بودنم🥰شروع کنکوری بودنم🥰، تا این لحظه: 10 ماه و 17 روز سن داره
یه اتفاق تلخ..💔🖤یه اتفاق تلخ..💔🖤، تا این لحظه: 1 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
عهدی که با خویشتن بستم...عهدی که با خویشتن بستم...، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
اتفاق مهم⛔اتفاق مهم⛔، تا این لحظه: 4 ماه و 9 روز سن داره

آبی به رنگ دریا...🖤🌊

گاهی خوشی گاهی غم:))...🖤🌊 اندکی صبر... سحر نزدیک است..

واقعا همه چیز زود می گذره🍂💔

1402/9/20 16:12
نویسنده : Samira
134 بازدید
اشتراک گذاری

یه چند روزیه همش به این فک می کنم که زمان زود می گذره، مثل برق و باد...🍂

عاطفه دختر همسایمون که با هم بازی می کردیم الان دست نی نی کوچولش رو می گیره و می بردش پارک...🍂

زهرا الان عمومیش رو تموم کرده و تو تبریز داره سال اول تخصص زنانش رو می خونه...🥼👩🏻‍⚕️

ساغر و سیما الان هر دوتاشون معلم ان🌱

اون پسر بچه های تو کوچه...

یکیشون الان دانشجوی حقوق تو تهرانه، یکی کامپیوتر شریف، یکی بیزینس زده...🙂

هم مدرسه ای هامون که کلی خاطره داشتیم الان همگی رفتن و سال چندم پزشکی و دندون اند بیشترشون...😊🙂

تقریبا میشه گف همه همکلاسی هامون دیگه متاهل‌ ان( فرزانگان نه، اونایی که تو دبستان و راهنمایی با هم بودیم منظورمه) البته که هر کی راه خودشو میره و به من مربوط نیست، خوشبخت باشند..🤷‍♀️💔❣

ته تغاری جمع ها من بودم😪😅 و الان فقط منم که موندم و هر کدوم از دوستا و بر و بچه های گذشته وارد اجتماع شدن و خیلی وقته از هم خبری نداریم فقط هر از گاهی تک و توک یه خبرایی می رسه...💔

الان فقط تکلیف منه که معلوم نیس@!!!

ینی واقعا من بزرگ شدم؟؟🧐

به همین زودی؟؟؟؟؟🧐

چراااااااااا؟؟؟🥴😩

آدم بزرگ شدن حس خیلی مبهم و عجیب غریبیه...🤦‍♀️😧

باور نمی کنم الان اونایی که باهاشون حرف می زنم  و چت می کنم ۱۹ ، ۲۰ ، ۲۴ سالشونه....

.

یادمه تازه تیزهوشان قبول شده بودم یه روز با یکی از سال آخریا تو زنگ تفریح تو حیاط داشتیم می حرفیدیم ، اون گفت که به دلم افتاده تو یه روزی ❣❣🦷دندون🦷❣❣ قبول میشی و اون موقع دیگه این روز رو یادت نمیاد:*)

قول دادیم هر کدوم قبول شد به اون یکی شیرینی بده اما بدون دلیل و بی هیچ حرفی یهویی رفت و دیگه خبری نشد ازش...

نمیدونم الان کجاس و چی قبول شده....

از سال آخریا خیلیا ❣تهران❣ قبول شدن و رشته های تاپش...

 هممون یه روزی از هم جدا میشیم، یاد اون لحظه هایی که با هم می گفتیم و می خندیدیم بخیر...💔💔😭😭

هعی...

این روزا هر تق و توقی میشه میرم تو فاز قدیما...

نمی دونم من آخر قصه ام چی میشه؟؟ 

اصن ۳ سال بعد چه کسی و کجا هستم؟؟

یجور حس بلاتکلیفی وجودمو گرفته...

نمی دونم واقعا...

خستم....

شدیدااااااا خستمممممممم...😤😢😖

نصف موهام از استرس ریختههه😖😭

الان میرم زیست بخونم و برناممو استارت بزنم...

هعی خدااااا...

فشار از هر طرف بهمون هجوم آورده...

معلما هم درک نمی کنن آدمو...🤧

فردا و پس فردا امتحان دارم، از بودجه بندی قلمچی عقب موندم این هفته...😥

پیشرویش زیاده...😕

باید خودمو بیشتر از این تحت فشار بذارم تا برسونم، می خوام چهارشنبه و پنجشنبه برم کتابخونه درس بخونم ....🙃

عب نداره....

میگذره این روزا...

سمیرا، ۲۰ آذر ۱۴۰۲🍂🍂🍂

پسندها (2)

نظرات (1)

سایهسایه
20 آذر 02 18:27
منم وضعم از لحاظ درسی خیلی افتضاح شده....