یهویی حرف دل..:)💔
جالبه:))
چند مین پیش درسمو تموم کردم گزارشکارمم نوشتم الان داشتم میرفتم بخوابم. گوشی رو گرفتم اینور اونور که یهووو!!
دیدم تو هم وبلاگ داری! اصلا باورم نمیشددد، ولی نه، از عکساش تو بودی، نوشته هات بوی تو رو میدادن، نویسنده ماهری بودیااا وبلاگت خیلی جذاب بود!
هنوزم باورم نمیشه که تصادفی وبلاگ تو رو پیدا کرده باشمم!
حدود ۱۱ سال بود به طور منظم وبلاگ نویسی می کردی و من خبر نداشتم!!
یه چند تاییشونو خوندم، زل زدم به عکسات!
حتی نمیتونی تصور کنی که چقددد دلمم برااات تنننگ شددده:*)
اشکام بی اختیار سرازیر شدن، یاد اون روز توی پارک افتادم که ازت پرسیدم تو کل عمرت چه اتفاقی بیشتر از همه خوشحالت کرد؟
گفتی دیدن تو:))
گفتم پس کنکور قبول شدنت چی؟؟ مستقل شدنت چی؟؟ قضیه ..؟
گفتی تو اونا هم خوشحال شدم اما هیچی اون روز نمیشه که واس اولین بار چشاتو دیدم، انگار دوباره متولد شدم:))
هعی..
الان حسرت حتی یبار دوباره دیدنت رو دارم، نمی دونستم این حجم از دلتنگی هم میتونه باشه:*))
الان کل صورتم خیسه به هق هق افتادم:((
بس نیست اینهمه جدایی؟
به نظرت احیانا زیاده روی نکردی تو بی خبر گذاشتنت و دوری و اینهمه فاصله؟؟
لامصب چرا به خوابم هم نمیای؟
ینی اینقد از من دلخوری؟
دلت برام تنگ نشده؟
دارم می میرم....
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب❤
در دلم هستی و بین من و ❤تو❤ فاصله هاست...
ای خدااا.
لعنت به این جدایییی
آخرین مکالمه مون پشت تلفن هنوزم یادمهه.
خدایاااااا، دوری و جدایی و دلتنگی رو حتی سرنوشت دشمنام هم قرار نده😣🙂